می‌رسد سردی پاییز حیات شعری از فریدون مشیری

فریدون مشیری شاعری میانه گرا بود و شعرش بازتابی از تمامی نشانه‌های زندگی و حادثه‌هایی است که برای او اتفاق افتاده است.

گرمی آتش خورشید فسرد
مهرگان زد به جهان رنگ دگر
پنجه خسته این چنگی پیر
ره دیگر زد و آهنگ دگر
زندگی مرده به بیراه زمان
کرده افسانه هستی کوتاه
جز به افسوس نمی‌خندد مهر
جز به اندوه نمی تابد ماه
باز در دیده غمگین سحر
روح بیمار طبیعت پیداست
باز در سردی لبخند غروب
رازها خفته ز ناکامی هاست
شاخه‌ها مضطرب از جنبش باد
در هم آویخته می‌پرهیزند
برگها سوخته از بوسه مرگ
تک تک از شاخه فرو می‌ریزند
می‌کند باد خزانی خاموش
شعله سرکش تابستان را
دست مرگ است و ز پا ننشیند
تا به یغما نبرد بستان را
دلم از نام خزان می‌لرزد
زانکه من زاده تابستانم
شعر من آتش پنهان من است
روز و شب شعله کشد در جانم
می‌رسد سردی پاییز حیات
تاب این سیل بلاخیز نیست
غنچه‌ام نشکفته به کام
طاقت سیلی پاییزم نیست
فریدون مشیری

اشعار دیگری از این شاعر:
بگذار سر به سینه من تا که بشنوی شعری از فریدون مشیری

طلوع؛ شعری از فریدون مشیری

بانوی رویاهای من؛ شعری از فریدون مشیری

امتیاز دهید: post
ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.