مرور رده

شعر

آرزوی پرواز؛ شعری از پروین اعتصامی

کبوتر بچه‌ای با شوق پرواز بجرئت کرد روزی بال و پر باز پرید از شاخکی بر شاخساری گذشت از بامکی بر جو کناری نمودش بسکه دور آن راه نزدیک شدش گیتی به پیش چشم تاریک ز وحشت سست شد بر جای ناگاه ز رنج خستگی درماند در راه گه…
ادامه مطلب ...

تا انتها حضور؛ شعری از سهراب سپهری

امشب در یک خواب عجیب رو به سمت کلمات باز خواهد شد. باد چیزی خواهد گفت. سیب خواهد افتاد، روی اوصاف زمین خواهد غلتید، تا حضور وطن غایب شب خواهد رفت. سقف یک وهم فرو خواهد ریخت. چشم هوش محزون نباتی را خواهد دید. پیچکی دور تماشای…
ادامه مطلب ...

شعری از جواد طوسی برای هفتاد و پنج سالگی مسعود کیمیایی

آخرین یاغی در آستانه هفتادوپنج سالگی تنهاتر شده‌ای یارانت یک‌به‌یک عشق را فراموش کردند شهر خاکستری‌ات خالی از عشاق شده از همان «بیگانه بیا» و «قیصر» باورت کردم چه تلخ و مومنانه گفتی انسان تنهاست قهرمانان زخم‌خورده و پاکباخته و…
ادامه مطلب ...

انتقام؛ شعری از فروغ فرخزاد

باز کن از سر گیسویم بند پند بس کن که نمیگیرم پند در امید عبثی دل بستن تو بگو تا به کی آخر تا چند از تنم جامه برآر و بنوش شهد سوزنده لبهایم را تا یکی در عطشی درد آلود بسر آرم همه شبهایم را خوب دانم که مرا برده زیاد من هم از دل بکنم…
ادامه مطلب ...

پگاه؛ شعری از نصرت رحمانی

با اینکه تا پگاه پاسی نمانده بود ماسیده بود روی پنجره لرد سیاه شب آب نرم نرمک می بافت گیسوان آرام می چمید و زمزمه می کرد در زیر بیدهای پریشان ساز قلم به دست گرفتم آرام زخمه کشیدم بر پرده نژند، پریشیده روان بر تارهای گم شده احساس…
ادامه مطلب ...

نامش بر زبانم، شعری از فیلیپ آیرز

نامش بر زبانم، هر بار که سخن می گویم شکلش مقابل چشمانم، به هر کجا که می نگرم هر شب و روز، گویی این روح اوست که در من گام بر می دارد گویی این او نیست که مرا کشته است من او را کشته ام و با خود به هرجا می برم.... فیلیپ آیرز…
ادامه مطلب ...

تنها یک نگاه، شعری از فریدا هیوز

تو مرا دوست نداشتی! تنها نگاهی انداختی به رو نوشت چهره ای که به آن تولد بخشیدی اندوه من مثل آستر پوسیده ی یک کت چرمی ناگهان سر باز می کند و تمام هستی ام از هم می شکافد. فریدا هیوز، شاعر انگلیسی ترجمه از چیستا یثربی، کتاب آبی…
ادامه مطلب ...

شمع روشن، شعری از عباس ابن الاحنف

تو هرگز به راستی رنج نبرده ای! و درد بی خوابی را نمی شناسی. این منم که خواب از چشمانم گریخته است، و تا زمانی که زنده ام، به جز اشک برای من همدمی نیست. وقتی که با تو حرف می زنم مرا به سخره می گیری، عاشقان مرا در شعر خود بهتر روایت…
ادامه مطلب ...

حالا وقت رفتن نیست، شعری از جورج الیوت

استاد عشق چقدر به مهرِ شیرین تو نیازمندم... چگونه فراموشت کنم؟ وقتی که این روزها تنها صدای پای مرگ را می شنوم و زیر لب مدام می گویم: "بمان عزیزم، بمان حالا وقت رفتن نیست..." george elliot بخشی از شعر متلاشی، سروده ی جورج الیوت،…
ادامه مطلب ...

گریه، شعری از محمد صالح

برای او مرثیه نخوان! گریه نکن! زنده نمی شود. او را دوباره به ما نمی دهند خداوند او را پیش خود برده است مرثیه نخوان! او نخواهد شنید و از راهی که رفته بر نمی گردد. زنده ها می توانند به دروغ گریه کنند اما مرده ها به دروغ نمی…
ادامه مطلب ...

چوب کبریت های سوخته، شعری از فکرت صادق

روزهای رفته به چوب کبریت های سوخته می مانند جمع آوری شده در قوطی خویش هر کاری می خواهی، بکن آن ها دوباره روشن نمی شود و روزی سیاهی آن ها دستت را آلوده می کند روزهای چوبی ات را باید از همان آغاز بیهوده نمی سوزاندی. فکرت صادق…
ادامه مطلب ...